داچ وندرلیند | رد دد ریدمپشن

در مقالات قبلی از مجله پلیرشاپ در رابطه با شخصیت های بازی رد دد ریدمپشن، سفری به زندگی پرفراز و نشیب آرتور مورگان و جان مارستون داشتیم. در این مقاله قصد داریم مروری بر زندگی یکی از کلیدی‌ترین و مهم‌ترین شخصیت های این مجموعه از شاهکارهای بازی‌سازان راکستار یعنی داچ وندرلیند داشته باشیم. مردی آرمان‌گرا و جاه طلب. کسی که بسیاری از مردم را شیفته ایده‌ها و عقایدش کرد تا از او پیروی کنند. البته نباید ناگفته بماند که داچ زندگی بسیاری از افراد وفادارش را هم به سبب همین افکار و عقایدش نابود کرد. داچ وندر لیند به همراه افرادی مانند جان مارستون، ابیگیل رابرتز، جک مارستون، آنکل، بیل ویلیامسون و هاویر اسکوئلا در دسته شخصیت‌هایی قرار می‌گیرد که در هر دو قسمت مجموعه رد دد ریدمپشن حضور داشتند.

برای شروع یک سفر زیبا و لذت بخش دیگر به دنیای زیبا و تمام نشدنی بازی Red Dead Redemption با ما همراه باشید.

دوران کودکی و نوجوانی داچ وندرلیند

داچ وندرلیند در سال 1855 از مادری به نام Greta متولد شد. پدر داچ که اهل فیلادلفیا بود، در نبردهای داخلی آمریکا برای اتحادیه‌ای می‌جنگید اما شانس با او یار نبود و در جریان همین نبردها کشته شد. محل کشته شدن پدر داچ وندر لیند گتیسربرگ بود و به همین سبب داچ کینه شدیدی نسبت به جنوبی‌ها به دل گرفت. بعد از مرگ پدر، داچ در سنین کودکی‌اش تبدیل به پسری سرکش و مستقل شد. او به سبب همین اخلاقش، اختلافات زیادی با خانواده‌اش پیدا کرد. سرانجام در سن 15 سالگی، داچ خانه‌ و خانواده‌اش را ترک کرد تا زندگی دلخواه خودش را تجربه کند. او برای سال‌های طولانی از خانواده‌اش بی‌ خبر ماند تا اینکه مادرش در سال 1881 از دنیا رفت. او این خبر را سال ها بعد از زبان عمویش شنید. اگر به شهر بلکواتر سفر کنید،‌ می‌توانید قبر Greta را مشاهده کنید.

مروری بر زندگی داچ وندرلیند
داچ وندرلیند

آشنایی داچ ون در لیند و هوزئا متیوز

اعتقاد و خواسته داچ وندرلیند برای ساختن دنیایی آزاد روز به روز به قوت می‌گرفت. این طرز تفکر باعث شد که او به انجام کارهای خلاف روی بیاورد تا بتواند نیازهایش را برآورده کند. در اواسط دهه 1870، داچ در مسیر یکی از سفرهایش به شهر شیکاگو با یک مرد هنرمند به نام هوزئا متیوز آشنا شد. آنها تصمیم گرفتند که شب را در یک کمپ مشترک سپری کنند و صبح روز بعد به سفرشان ادامه دهند. در این میان، هوزئا تلاش کرد تا از داچ دزدی کند و آن محل را ترک کند اما اتفاق جالبی رخ داد. هوزئا متوجه شد که داچ هم دقیقا به نیت دزدی و فرار از آنجا با او دوست شده بود.

تشکیل گنگ ون در لیند

بعد از فهمیدن موضوع هدف مشترک دزدی، هر دوی آنها به هم خندیدند و صمیمیت زیادی میان آنها شکل گرفت. هوزئا متیوز و داچ وندرلیند تصمیم گرفتند که با هم در کارهای خلافشان همکاری کنند و بدین شکل گنگ وندر لیند با اولین اعضایش تشکیل شد. اولین عملیات دزدی مشترک آنها در Ohio اتفاق افتاد که با شکست رو به رو شد. آنها قصد سرقت از یک شرکت کشتیرانی را داشتند که توسط کلانتر شهر شناسایی و دستگیر شدند. آنها یک روز را در زندان سپری کردند و شب با نقشه‌ای نامعلوم موفق شدند از آنجا فرار کنند. ناگفته نماند در حین فرار، از کلانتر هم دزدی کردند.

تصویری از آرتور مورگان و هوزئا متیوز در زملن شکار خرس
آرتور مورگان و هوزئا متیوز

آشنایی با آرتور مورگان

چند ماه بعد از عملیات سرقت از شرکت کشتیرانی، داچ و هوزئا با یک پسر 14 ساله و یتیم آشنا شدند. نام آن پسر آرتور مورگان بود که استعدادهایش آنها را تحت تاثیر قرار داد. داچ وندرلیند و هوزئا متیوز، آرتور را تحت سرپرستی خودشان قرار دادند. آنها به آرتور مهارت‌هایی مثل خواندن، تیر اندازی و سوارکاری را آموزش دادند. آرتور با گذر زمان شیفته طرز فکر داچ شد و همیشه از او و اهدافش حمایت می‌کرد.

تصویری از آرتور مورگان در مناطق کوهستانی بعد از یک عملیات سرقت ناموفق
آرتور مورگان

زندگی عاشقانه داچ

بعد از گذشت مدت کوتاهی از پیوستن آرتور مورگان به گنگ، داچ با زنی به نام سوزان گریمشاو آشنا شد. سوزان و داچ به یکدیگر علاقه‌مند شدند و رابطه عاشقانه‌ای میان آنها شکل گرفت. البته این رابطه برای مدت زیادی طول نکشید و خیلی زود به اتمام رسید. بعد از سوزان گریمشا،‌ داچ عاشق دختر دیگری به نام آنابل شد که احساسات او را شدیدا تحت تاثیر قرار داد.

تصویری از سوزان گریمشاو در در دد ریدمپشن
سوزان گریمشاو

شروع یک دشمنی خونین

داچ وندرلیند چند سال بعد از آشنایی با آنابل، این فرصت را پیدا کرد تا با یک خلافکار بزرگ و معروف به نام کولم اودریسکول ملاقات کند. کولم اودریسکول از طرز تفکر داچ و اهداف او خوشش آمد و آن دو تصمیم گرفتند که با یکدیگر همکاری کنند و رابطه دوستانه‌ای میان آنها شکل گرفت. این رابطه دوستانه برای مدت کوتاهی ادامه پیدا کرد تا اینکه اختلافاتی میان آنها به وجود آمد. داچ از طرز برخورد کولم با افرادش خوشش نمی‌آمد و به او انتقاد می‌کرد. کولم اعتنایی به حرف‌های داچ نمی‌کرد و به راحتی اصول و ارزش‌های او را زیر پا می‌گذاشت.

اختلاف میان داچ ون در لیند و کولم اودریسکول روز به روز شدیدتر می‌شد. در نهایت داچ از شدت عصبانیت برادر کولم را کشت. کولم هم ساکت ننشست و برای انتقام،‌ آنابل را به قتل رساند. کشته شدن آنابل ضربه روحی سنگینی به داچ وارد کرد. در نتیجه این کشتارها، رابطه‌ای که در ابتدا دوستانه بود تبدیل به یک دشمنی خونین شد. از آن به بعد گنگ وندرلیند و گنگ اودریسکول‌ها برای سال‌های طولانی به جنگ و رقابت برای دزدیدن امتیازات یکدیگر پرداختند.

لحظه مذاکره کولم اودریسکول و داچ وندر لیند در بخشی از بازی
کولم اودریسکول

آشنایی با جان مارستون

در سال 1885، داچ به طور اتفاقی گروهی از مردم را دید که قصد داشتند پسری 12 ساله را محاکمه کنند. آن پسر کوچک، جان مارستون نام داشت. جان مارستون یک پسر یتیم بود که از یتیم خانه فرار کرده بود. او برای زنده ماندن به کارهای خلاف روی آروده بود اما شانس با او یار نبود. جان در آخرین تلاشش برای سرقت از یک مغازه به ناچار یک نفر را کشته بود و ماموران قانون هم دستگیرش کرده بودند. داچ وندرلیند نمی‌توانست اجازه دهد که آن پسر بچه اعدام شود و در طی یک عملیات او را نجات داد. داچ و هوزئا، جان را هم مانند آرتور تحت سرپرستی خودشان قرار دادند و به او خواندن و نوشتن را یاد دادند. جان مارستون و آرتور مورگان همیشه به داچ وندرلیند وفادار بودند و داچ هم آنها را پسران خودش می‌نامید.

اولین عملیات سرقت بانک گنگ در غیاب جان مارستون صورت گرفت. داچ برای این ماموریت صلاح دانست که تنها خودش، هوزئا و آرتور جوان حضور داشته باشند. این عملیات موفقیت آمیز بود و آنها توانستند 5 هزار دلار بدست آورند. از آنجایی اعضای گنگ وندرلیند خلافکاران شرافتمندی بودند، تصمیم گرفتند که بخش زیادی از این پول را به افراد نیازمند ببخشند. با ادامه این روندها، داچ وندر لیند ذهنیتی مانند رابین هود به خود گرفت. او به همراه افراد وفادارش از اشخاص ثروتمند دزدی می‌کرد و به اشخاص نیازمند می‌بخشید. داچ تصمیم گرفت قهرمان مردم باشد و به مخالفت و دشمنی با دولت آمریکا و قانون‌های بیهوده آنها بپردازد.

تصویری از جان مارستون در زمان رویارویی با جایزه بگیرها
جان مارستون

پیوستن بیل ویلیامسون و هاویر اسکوئلا به گنگ داچ وندرلیند

در سال 1893، داچ متوجه شد که یک مرد مست قصد دزدی از او را دارد. آن مرد بیل ویلیامسون نام داشت. داچ در زمان دزدی بیل ویلیامسون، مچ او را گرفت اما او را تحویل قانون نداد. داچ به بیل پیشنهاد داد تا توانایی‌هایش را در راه بهتری استفاده کند. بیل از این این موقعیت استقبال کرد و به گنگ وندرلیند پیوست. او از نظر هوشی، بهره بسیاری کمی داشت اما وفاداری‌اش نسبت به داچ مثال زدنی بود.

در سال 1895 داچ ون در لیند تصمیم گرفت که از یک مزرعه تعدادی مرغ را بدزدد. داچ در حین انجام این کار متوجه حضور یک مرد مکزیکی شد که او هم به قصد دزدی به مزرعه آمده بود. آن مرد مکزیکی هاویر اسکوئلا بود که در آن زمان از سرما می‌لرزید و شدیدا گرسنه بود. داچ به هاویر غذا داد و او را گرم کرد. هاویر هم از همان موقع به گنگ وندرلیند ملحق شد. هاویر می‌توانست به خوبی از فکرش استفاده کند. او توانایی زیادی در شکار، ماهی‌گیری و استفاده از اسلحه داشت که با کمک آن توانست اعتماد داچ را به خود جلب کند. هاویر هم مانند بیل وفاداری زیادی نسبت به داچ داشت.

تصویری از هاویر اسکوئلا در مناطق کوهستانی بعد از یک سرقت ناموفق همراه با داچ وندرلیند
هاویر اسکوئلا

شروع داستان رد دد ریدمپشن

موفقیت‌ها و دستاوردهای گنگ وندرلیند روز به روز بیشتر شد. در نتیجه این موفقیت‌ها، آنها شهرت و محبوبیت خاصی در میان مردم پیدا کردند و همچنین هر روز به تعداد اعضای آنها اضافه می‌شد. در یکی از روزهایی اعضای گنگ در آرامش کامل به بررسی اهداف و انجام کارهای خلافشان مشغول بودند، داچ با شخصی به نام مایکا بل آشنا شد. ذهنیت و افکار مایکا شباهت زیادی به عقاید داچ داشت و به همین دلیل داچ شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود. او مایکا را به اعضای گنگ اضافه کرد اما در ابتدا کسی ذهنیت مثبتی نسبت به او نداشت. یکی از افرادی که با حضور مایکا در گنگ مخالفت می‌کرد، آرتور مورگان بود.

سرقت از شهر بلکواتر

در یکی از روزها، داچ از طریق مایکا اطلاعاتی درباره یک کشتی دریافت کرد. محموله این کشتی پول‌های خزانه بانک بلکواتر بود. داچ تصمیم گرفت که در طی یک ماموریت، تمام پول‌های این کشتی را بدزدد و به سپس به همراه گنگ به سمت ایالت آستین تگزاس فرار کند. این عملیات موفقیت آمیز نبود. آنها توانستند پول را بردارند اما راه فراری نداشتند. شهر بلک واتر در محاصره ارتشی از پینکرتون‌ها و جایزه بگیرها قرار گرفت. سیلی از گلوله‌ها به سمت افراد گنگ شلیک شد و تعدادی از آنها در همان‌ جا کشته شدند. در نهایت اعضای باقی مانده گنگ توانستند به سمت مناطق کوهستانی شمالی فرار کنند و برای مدتی در آنجا ساکن شوند. داچ در زمان فرار، تمام پول‌های گنگ را در جایی در شهر بلکواتر مخفی کرد اما دیگر هیچکس نمی‌توانست پایش در آن شهر بگذارد.

دشمنی داچ وندرلیند و کورنوال

از آنجایی که همه پول‌ها در شهر بلکواتر مخفی شده بود، اعضای گنگ هیچ پول یا غذایی با خود نداشتند. آنها نیاز داشتند تا یک عملیات سرقت انجام دهند تا مقداری پول بدست بیاورند. در مناطق کوهستانی، گنگ وندرلیند به طور اتفاقی با گنگ اودریسکول‌ها رو به رو شد. داچ مخفیگاه اودریسکول‌ها را پیدا کرد و به همراه گنگ به آنجا حمله کرد. مایکا در آنجا یک نقشه دزدی از قطار را پیدا کرد که هدف اصلی اودریسکول‌ها از اسکان در مناطق کوهستانی در آن زمان، سرقت از همان قطار بود.

چند روز بعد،‌ داچ وندرلیند به همراه گنگ، عملیات سرقت از آن قطار را انجام دادند. این کار علیرغم مخالفت‌های هوزئا متیوز انجام شده بود. آن قطار متعلق به شخصی به نام آقای کورنوال بود. کورنوال یک شخص بسیار موفق و ثروتمند بود. بخش بسیار مهمی از اقتصاد آمریکا با کمک آقای کورنوال اداره می‌شد. کورنوال از دید مردم آمریکا، یک کارآفرین و خیّر بزرگ بود. اما در پشت این چهره خیّر، فرد ترسناکی قرار داشت. بعد از عملیات سرقت از قطار، کورنوال جایزه‌های بسیار بزرگی را برای سر اعضای گنگ وندرلیند از جمله داچ قرار داد. او جایزه بگیرهای حرفه‌ای زیادی را تربیت کرد و پینکرتون‌ها را از نظر مالی تقویت کرد تا افراد وندر لیند را دستگیر کنند. حالا به خاطر تصمیمات اشتباه متوالی داچ، گنگ در خطر بزرگی قرار داشت.

تصمیمات اشتباه بیشتر و شروع دردسر های گنگ

به نظر می‌رسید که مسائل پیش آمده، تاثیرات منفی زیادی بر روی اعصاب و روان داچ وندرلیند گذاشته بود. او و افراد گنگ برای در امان ماندن از دست ارتش کورنوال، مجبور شدند که سرزمین رویاهایشان در غرب وحشی را رها کنند و به سمت آمریکا متمدن شرقی فرار کنند. البته باز هم خطرات زیادی آنها را تهدید می‌کرد. آنها در مناطق شرقی هم تحت تعقیب قرار گرفتند و مجبور بودند به شهرهای دیگر فرار کنند و در بخش‌های دیگر آمریکا مخفی شوند. شانس با گنگ وندرلیند یار نبود و آنها فقط می‌توانستند برای مدت کوتاهی در هر شهر مخفی شوند. دیگر هیچ جایی از آمریکا برای اعضای گنگ امن نبود.

در جریان این اتفاقات ناگوار، داچ وندرلیند کاملا عقلش را از دست داد و همیشه با تصمیات اشتباهش، اوضاع گنگ را بدتر می‌کرد. حتی تعداد زیادی از افراد گنگ به خاطر اشتباهات او کشته شدند. او تبدیل به یک انسان پلید و خبیث شد که فقط به پول فکر می‌کرد. در این زمان که دیگر گنگ هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت،‌ آرتور مورگان و جان مارستون سعی کردند که او متوجه اشتباهاتش کنند. داچ با شنیدن حرف پسرانش، آنها را خائن نامید و دیگر مثل قبل به آنها اعتماد نکرد. او دیگر فقط به مایکا بل اعتماد داشت که البته مایکا هم انسان پلیدی بود.

داچ وندر لیند

نابودی گنگ

آرتور مورگان و جان مارستون که روزی داچ وندرلیند را خدای خودشان می‌دانستند، دیگر نمی‌توانستند از عقاید اشتباه او پیروی کنند. روزهای وفاداری کورکورانه به اتمام رسیده بود. بعد از اخرین عملیات سرقت قطار توسط آخرین بازماندگان گنگ، آرتور مورگان متوجه شد که مایکا بل جاسوس پینکرتون‌ها بوده و برای آنها خبرچینی می‌کرده. زمانی که آرتور این خبر را به گوش داچ رساند، داچ باز هم به او اعتماد نکرد. داچ به همراه مایکا، بیل و هاویر به سوی آرتور و جان اسلحه کشیدند و آنها را خائن نامیدند. در نهایت بعد از این درگیری، گنگ وندرلیند نابود شد آرتور جانش را فدا کرد و به رستگاری رسید تا جان و خانواده‌اش زنده بمانند و بتوانند زندگی‌شان را از اول شروع کنند.

آخرین بازماندگان گنگ وندرلیند در آخرین ماموریت سرقت از قطار ارتش آمریکا
آخرین بازماندگان گنگ ون در لیند قبل از نابودی

یک شروع جدید

چند سال بعد از فروپاشی گنگ، داچ دوباره با مایکا بل متحد شد. مایکا حالا دیگر برای خودش یک ارتش بزرگ داشت. آنها تمام پول‌هایی که در شهر بلکواتر مخفی شده بود را پس گرفتند و مخفیگاهشان را در مناطق برفی کوهستانی بنا کردند. اما این برای آنها پایان ماجرا نبود. جان مارستون به همراه دو نفر از اعضای قدیمی گنگ برای انتقام مرگ آرتور مورگان به آنجا حمله کردند و همه افراد مایکا را به قتل رساندند. در نهایت جان به تنهایی رو به روی داچ و مایکا قرار گرفت.

جان سعی کرد که تمام واقعیت‌ها را یک بار دیگر برای داچ بازگو کند. داچ این بار تمام حرف‌های جان را باور کرد و متوجه شد که وفادارترین افرادش را به خاطر اعتماد به یکی از جاسوس‌های پینکرتون‌ها از دست داده بود. او در همان لحظه به مایکا شلیک کرد. جان هم با چند شلیک متوالی کار مایکا را تمام کرد. بعد از قتل مایکا،‌ داچ با یک نگاه خشمگین به جان، مخفیگاه را ترک کرد.

مرگ داچ وندرلیند

سال‌ها از ماجرای قتل مایکا گذشت. در سال 1911، پینکرتون‌ها خانواده جان مارستون را گروگان گرفتند. آنها جان را مجبور کردند تا اعضای سابق گنگ وندرلیند را دستگیر کند و به آنها تحویل دهد تا خانواده‌اش را نجات دهد. او پس از دستگیری بیل ویلیامسون و هاویر اسکوئلا، به سراغ رییس گنگ یعنی داچ وندرلیند رفت. داچ برای خودش یک گنگ جدید از افراد سرخ پوست تشکیل داده بود که آنها هم به دلیل اشتباهاتش، کشته شدند یا رهایش کردند. در نهایت بعد از تعقیب و گریزهای فراوان، داچ در نوک یک صخره از کوه گیر افتاد و جان به رویش اسلحه کشید.

داچ وندرلیند که دیگر هیچ راه فراری نداشت، اسلحه‌اش را روی زمین انداخت و شروع به صحبت کرد. او خطاب به جان گفت که همه عمرش را تلاش کرد که با تغییرات مبارزه کند اما حالا می‌فهمد که نمی‌توان با تغییرات جنگید. بعد از اتمام این صحبت‌ها، داچ خودش را به پایین کوه انداخت و زندگی‌اش پایان یافت.

لحظه خودکشی و مرگ Dutch Van Der Linde
داچ وندرلیند لحظاتی قبل از مرگ

اگر علاقه‌مند به شناخت شخصیت‌های بیشتری از مجموعه بازی رد دد ریدمپشن هستید، مقاله معرفی شخصیت‌های بازی رد دد ریدمپشن 2 را ازدست ندهید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا